مسعود محمدبیگی
آيا دقت کردهايد که همواره در صفحه اول دفتري که نو است ميکوشيم خوشخط و تميز بنويسيم، اما به نظر ميرسد در صفحات پاياني ديگر قشنگي دفتر مهم نيست.
اگر راهرو ورودي و شيشههاي خانه ما زشت، و درِ خانه خراب شده باشد ديگر چندان مراقب نيستيم که وقتي وارد خانه شديم کفشهايمان را خوب تميز کنيم يا کاغذپارهها را بدون توجه روي زمين نريزيم. يعني در چنين وضعيتي چندان مراقب نظافت خود و خانه نيستيم.
ما همواره مراقب کيف يا کفش يا لباسي که تازه خريدهايم هستيم و وقتي از آنها استفاده ميکنيم حس بهتري داريم. از چيزهاي زيبايي که ما را احاطه کردهاند فقط چشمها لذت نميبرند؛ زيبايي بر احوال، رفتار و آرزوهاي ما اثر ميگذارد. چيزهاي زيبا رنگ تازهاي به افکار ما ميدهند و به زندگي ما نشاط و تازگي ميبخشند.
همه ما خوب ميدانيم که زيبايي ربطي به خوبي ندارد، همانطور که زشتي به بدي ربطي ندارد، اما چرا وقتي کسي کار خوبي ميکند ميگويند کار قشنگي بود و وقتي کسي کار بدي ميکند ميگويند کار زشتي بود؟
چه کسي فرشتهها را ديده است؟ اما همه بدون چون و چرا از فرشتهها تصوير زيبايي در ذهنشان دارند و از شيطان موجودي زمخت و بدچهره.
در ذهن ما خوبي و قشنگي و بدي و زشتي مترادف است با اينکه الزاماً ربط منطقي ندارند. در واقع، زشتيِ حقيقي بدي است و زيباييِ حقيقي، خوبي و نيکي است.
زيبايي به ما يادآوري ميکند که زندگي چقدر ميتواند خوب و قشنگ باشد. انسان وقتي احساس خوبي دارد خود را محبوب و مقبول و باارزش مييابد. وقتي شور و هيجان وافري در خود احساس ميکنيم نداي کار و فعاليتي والا را در خود ميشنويم.
زيبايي براي ما دلپذير است و ما را بااحساس، صميمي و مهربان ميکند.
خود را زشت کردن مشکل نيست، فقط کافي است ديگر موهايمان را شانه نکنيم و هر چه دم دستمان بود بپوشيم و خودمان را هم نشوييم. خلاصه لازم نيست زحمتي به خود بدهيم، بلکه بايد خودمان را رها کنيم. اصلاً ضرورتي ندارد کاري بکنيم، فقط ديگر نبايد به خودمان توجه کنيم. بايد کاملاً بياعتنا و منفعل باشيم. در مقابل، وقتي ميگوييم «خودم را زيبا ميکنم» يعني تصميم ميگيريم به خودمان برسيم. در اينجا آدمي فعال است. وقتي در جستوجوي زيبايي، چيزي را به وجود ميآوريم و براي آن خود را آماده ميسازيم، حاکي از نوعي رفتار، عمل و شيوه زندگي است.
زيبايي در ما موجب برانگيختن احساس خاصي ميشود و ما را تحت تأثير قرار ميدهد و سبب شادي ميشود و رضايت خاطر را برميانگيزد.
کساني هستند که از جنگل عبور ميکنند، بيآنکه صداي پرندگان را بشنوند. در امتداد ساحل ميدوند بيآنکه غروب خورشيد را ببينند. در ميان زيباترين مناظر با دوچرخه عبور ميکنند بيآنکه سرشان را بلند کنند. صدها بار از کنار مجسمه رد ميشوند بيآنکه متوجه وجود آن شوند، اما انسان ميتواند بياموزد که زيبايي را کشف کند.
چشمانداز زيبا، شور و شوق ما به ديگران، به زندگي، به کارکردن، به خواندن، شادمانيکردن، دويدن، پروازکردن و اوجگرفتن را افزون ميکند.
مسلم است که انسان نميتواند ياد بگيرد که چيزي زيبا است، اما البته ميتواند ياد بگيرد که چگونه خوب ببيند و خوب بشنود و حس کند. انسان ميتواند از ديگران بياموزد که زيبايي را کشف کند؛ زيبايياي که حتي نميتوانست در خواب ببيند. ميتوان تصميم گرفت چشم و دل خود را براي ديدن زيبايي گشود.
احساس خوشبختي که ديدن زيباييها در ما به وجود ميآورد چيزي غير از شادي و خوشي ساده است. نگاه به زيباييها در ما احساسات عميقي را برميانگيزد و ما دوست داريم ديگران در اين احساس با ما همراه و شريک شوند. وقتي کسي اثري هنري را تماشا ميکند از چيزي متأثر ميشود که قبلاً ميليونها انسان ديگر را تحت تأثير قرار داده است و چيزي را احساس ميکند که آنها نيز همة اين زيباييها را احساس کرده بودند. بدينترتيب حس ميکند به همه انسانها پيوسته است؛ هم آنهايي که قبلاً در اين جهان زندگي کردهاند و هم آنهايي که اکنون زندگي ميکنند؛ در اينجا و آنجا با رنگها و عطرها و ستارگان و نسيم و … و با زندگي.
و نکته آخر اينکه:
زندگي خوب غايتي است که بايد به خاطر خودش آن را دوست داشت و از آن لذت برد و کار و تلاش فکري در جهت رواجدادن زندگي خوب است.
برگرفته از کتاب چگونه دنيا را متحد کنيم؟ نوشته برژيت لابه و ميشل پوش، ترجمه پروانه عروجنيا